|
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی
♥سکوت تلخ ♥ یه داستان کوتاه اما تلخ....... مترو ایستاد سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت. آره همون بودهمون که ادعا میکرد"من بدون تو میمیرم" الان روبروش نشسته بودواینطوری نگاهش میکرد؟ دوسال گذشته بودیانه شاید هم بیشتر.یادش نمی اومد.اصلا براش مهم نبود. ارایش ولباسش نسبت به اون زمان ها ساده تر شده بودو البته به انضمام چهره اش که حقیقتا میخورد بیشتراز اینها شکسته شده باشه. ظاهرا مقصد رسیدنی نبود. نگاهی که باعث میشد اونو خرد کنه نگاهی که درد همیشگی شو زنده میکرد. همین که خواست ازجاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار وبی بهانه مثه خوده دختر بهش زل بزنه با نگاش بهش بفهمونه ............ زنه میانسال همراهش لبخند تلخی زدو گفت:زیاد خودتو خستته نکن چهارساله که نابینا شده از بس گریه کرد!!! تموم خاطرات گذشتشو تو مترو گذاشت و پیاده شد و مترو رفت....
نظرات شما عزیزان:
|